Title-less
دوشنبه, ۱ مهر ۱۳۸۷، ۱۲:۱۴ ب.ظ
چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش مرگ را افسانه می پندارید؟
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
باد سردی می وزد ، می پیچد در تن آدمی و به استخوان می رسد
و با تمام وجود گرمای بدنت را می مکد .
در کوچه ای پر از گل و لای ، جا مانده از بارون شب قبل ، زوزه ای می ییچد ،
خشن و بی پروا ،
در میان دیوار های کوچه بوی کاه گل حس غریبی دارد ،
صدای زوزه آشکارا به هر سوی سرک می کشد این زوزه مرگ است
می ییچد در فاصله نه چندان دور در دل خانه ای فرسوده از فقر و نکبت و بد بختی ،
دیگر صدایی نمی آید ،
تا باز صدای این زوزه را بشنویم ،
این بار شاید نزدیکتر باشد
این قصه زندگی است ..............
چرا آغوش مرگ را افسانه می پندارید؟
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
باد سردی می وزد ، می پیچد در تن آدمی و به استخوان می رسد
و با تمام وجود گرمای بدنت را می مکد .
در کوچه ای پر از گل و لای ، جا مانده از بارون شب قبل ، زوزه ای می ییچد ،
خشن و بی پروا ،
در میان دیوار های کوچه بوی کاه گل حس غریبی دارد ،
صدای زوزه آشکارا به هر سوی سرک می کشد این زوزه مرگ است
می ییچد در فاصله نه چندان دور در دل خانه ای فرسوده از فقر و نکبت و بد بختی ،
دیگر صدایی نمی آید ،
تا باز صدای این زوزه را بشنویم ،
این بار شاید نزدیکتر باشد
این قصه زندگی است ..............
+ نوشته شده توسط علی نقابی در شنبه شانزدهم شهریور 1387 و ساعت 13:11
- ۸۷/۰۷/۰۱
چطوری طرف ما نمی ایی