چند رباعی از آقای ناصری
9. راز عشق
دی شبم در بزم نوشا نوش عشق
پخته ای گفتا بخوانی راز عشق
مُهرکوبیدم به لب تانشنودآوای دل
دل به گفتا آمد، منم واین راز عشق
10.رها
این من واین سکوت من
کنـج دلت وجــود مـــــن
زخمه زنی به کنــج دل
رهاکنــی وجــود مـــن
11.فصل نیاز
دلم فصل طلب سوی حجاز است
زپایم تا به سر سوی نیاز است
حجاز ونغمه های دور برگشت
نیاز دل طلب خط حجاز است
12.درک زمان
رفتــــه ام به کنــه جان
این من واین خط نشان
قطب فلــک جدی بود
گردش دور آن زمان
13.گذر عمر
به خود بنـــــــــگردرآیینه زین سو
همه خال لبـــست وچشــــــــــم ابرو
فربنــــــــــــد آن دوتاچشم غـزالت
چو بگشودی نماند ، چشم وبرورو
14. خانه ی دل
خوب بینان جهان را همگی راه زنید
راه راآب زنید خانه بر راه زنید
وهمین نزدیکی سرآن پیچ زمان
خانه ای ساخته دل در آن باز زنید
15.بردارید
کنج این خانه نشستن چه خطاست
که همین است ونگاررخ جانانه ماست
آنچه هستی ونمودست همه رابردارید
باقی اش تیشه ی فرهاد ودل لیلی ماست
دفترباران:
دفتر بـــاران بسته شدعشق بهــــــاران بسته شد
چشم ام زچشمه خشک شد،ره برکریمان بسته شد
ای هفت کرده آسمـــــان، ای خلـق کل مکـــــان
رحمی نما برماخسان وین گنج دوران بسته شد
بی بال وپرم توان پروازم نیست
بی زاد ره ام امید آغازم نیست
غافل شدم وزاد ره ام دزد به برد
بی ساز من ام، امید آوازم نیست
اومی کشد من می کشم:
درکشتی ام با کشته گان گردم به بام اسمان
او می کشد من را عیان من واله شیدای آن
من می کشم دامن به براومی کند عمرم بسر
وین جامه رنگین کمان روزی رود براین آن
بی بال وپرم توان پروازم نیست
بی زاد ره ام امید آغازم نیست
غافل شدم وزاد ره ام دزد به برد
بی ساز من ام، امید آوازم نیست
- ۹۳/۰۲/۱۹